پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

پرهام و تحلیل آرزوهای من!

به نام خدا این روزها به خاطر حرفها و استدلال های خاص و عجیب پرهام خیلی می خندیم و متعجب می شیم! 1- امیر داشت چندتا عکس به من نشون می داد که یکی رو انتخاب کنم. عکس اسب تک شاخ برای کتابش می خواست. پرهام به من گفت: برای چی بابا به تو عکس اسب تک شاخ نشون می ده مگه تو آرزو داری؟( من قبلا در طی یه قصه ی من درآوردی بهش گفته بودم هرکی اسب تک شاخ ببینه به آرزوش می رسه!)...آرزوت چیه؟ می خوای یه شوهر دیگه داشته باشی؟.....من و باباش: ...بعد از زمانی کوتاه امیر به من گفت: وقتی بچه رو می بری مدرسه همین می شه دیگه!....من: مگه توی مدرسه ما درباره ی آرزوی شوهر حرف می زنیم؟!!! 2- اون دفعه که پرهام رو برده بودم مدرسه یکی از بچه ها از ش پرسید: پره...
29 بهمن 1392

پرهام در کمپین سیاسیون!

به نام خدا پرهام سه تا دوست خیالی داره به نام های سعید, قالیباف با نام اختصاری قالی! و محمود! به نظر شما این اسامی کمی سیاسی نیستن؟!! رابطه ی پرهام با سعید از همه شون بهتره. قالی به تازگی توی شمال زندگی می کنه دقیقا از وقتی توی شمال دو و نیم متر برف اومد! . پدر سعید توی جنگ شهید شده وقتی داشته از هواپیما مثل شهید بابایی پیاده می شده!این حادثه هم بعد از شروع سریال شوق پرواز اتفاق افتاد! شرمنده رابطه ی پرهام با محمود خیلی خوب نیست! وقتی محمود هست که نیاز به تعداد همکارای بیشتری باشه! البته الان که نوشته رو براش خوندم گفت که محمود هم خوبه. خیلی خوبه. و توی قصر یخبندان زندگی می کنه. سعید هم قاسم اباد زندگی می کنه! قالی هم رفته کرمانشاه زند...
18 بهمن 1392

قورباغه ی قوچان

به نام خدا من و پرهام سوار بر خودرویی که به سمت خانه ی دوست من می رفت.عرسکی عجیب جلوی آینه آویزان بود. یه چیزی با سر گنده و دو تا چشم دکمه ای که از سرش زده بود بیرون و دست و پاهای کوتاه. بعدا فهمیدم سرش شبیه قلبه. سبز کمرنگ بود با رگه های زیادی از رنگ صورتی و قرمز. پرهام گفت: مامان اون چیه؟ گفتم: قورباغه! ...پرهام گفت: نه مامان قورباغه مگه این رنگیه؟...من: ااا!راست می گی اشتباه گفتم.پرهام متفکرانه به بیرون از ماشین نگاه می کرد. چند دقیقه بعد گفت: می دونی مامان فک کنم این قورباغه ی قوچانه! قورباغه ی قوچان قرمزه. قورباغه ی مشهد سبزه! من: فک کنم درست باشه!     ...
18 بهمن 1392

عکس از آرشیو2

به نام خدا 1- از خواب بیدار شده بود و کمی بداخلاق بود رفت کنار سفره نشست با این فیگور. پدرم صدام زدند و گفتند ازش عکس بگیرم خیلی قشنگ نشسته. اینم بگم این ژست تحت تاثیر حرکات برادرکوچکم گرفته شده! یعنی مدل ایشون نشسته!(این عکس مربوط به سفر دی ماه ما به تهرانه)   2- جناب پلیس ناراحت! بهش گفتیم حالا چرا ناراحتی توی عکس؟ نه گذاشت نه ورداشت گفت: آخه یه گرگی رو دستگیر کرده بودم رییسم گفت بابد آزادش کنم!...من و باباش:   3- با پرهام رفتیم جلسه ی کارگاهی فیزیک. ایشون شال گردنش رو روی میز پهن کرد و وسایلش رو روی اون چید!   4- به پرهام گفتم: دوستم زینب از آلمان اومده می یاد خونه مون. گفت: آلمان؟ چه جوری؟ اونج...
11 بهمن 1392

عکس از ارشیو1!

به نام خدا 1- رفته بودیم الماس شرق. توی طبقه ی شاید اول زیر پله ها یه خونه ی اسباب بازی بدون صاحب کنار رستوران لبنانی ها بود. پرهام دوید و رفت توش ساکن شد. بعد هم احساس مالکیت بهش دست داد. اجازه نمی داد بچه ای بیاد توش. اگر هم توی رودربایستی اجازه می داد می اومد بیرون و گریه می کرد! آخر سر هم که بعد از حدود یک ساعت! راضی شد بریم می گفت خونه ام رو هم ببریم! این هم پرهام توی پنجره ی در خونه اش!   2- توی تعطیلات دی ماه من و پرهام رفتیم تهران. بابا امیر کلاس داشت نیومد وقتی رفتیم برف بارید. بچه ها و البته ما بزرگترها رفتیم برف بازی و آدم برفی درست کردیم. الهی بگردم ارمیا که تا حالا برف ندیده بود یعنی توی برف قرار نگرفته بود! ...
1 بهمن 1392
1